چقدر زمان گذشتهخاطره روزای تلخی که فکر میکردم تا ابد تو ذهنم میمونهحالا تو ذهنم کمرنگ و محو شدهزمان خیلی چیزا رو تغییر میده، و خیلی چیزا رو نمیتونه تغییر بده.استخدام شدم و دارم کار میکنم، ماشین خریدمحالا بدون استرس و نگرانی خرج میکنمحالا دیگه پیاده نیستم که طرفم غر بزنهولی چه فایدهعمرم داره میره و هنوز تنهامدختری که
سال 96دلمو میشکوند، حالا هرچندماه یکبار یه پیامی چیزی میدیم حال همو میپرسیم. جوری چت میکنیم انگار 7پشت غریبه ایمحقیقتا دیگه ناراحت نمیشم.برام مهم نیست حتی اگه عروسیش باشهچندماه پیش عکس عشق 13سالگیمو دیدم.اولین عشقمحالا بچه داره.یه دختر بچه درست شبیه خودشمیخوام بنویسم تا بازم وقتی چندسال دیگه اومدم بتونم بخونمشونیه دختری هم بود سال 97، که اومد و باعث شد بتونم از قبلی که عذابم داد دل بکنم و راحت شمسال 98 دیگه ندیدمشتا امسال که تو مهمونی دیدمشرفیقیم، کسیه که بهم ضربه نزد،برا همین برام عزیزترینهتو مهمونی با دوست پسرش اومده بودبوسیدمشبرام مهم نیست هرکی این متنو میخونه چه حسی دارهمن کاری که دلم میخواست رو کردم، و عمیقا خوشحالممن نزدیک 26سالمهاینو مینویسم که اگه یه روز اتفاقی یکی سر از وبلاگم درآورد و اینا رو خوند بدونه این نوشته ها و احساسات مال یه آدم چندسالست.حالا امسال
بعد دوسال تنهایی، بعد این همه خستگی کار و زندگی مزخرف ، یه بدبختی عجیبی سراغم اومد3اسفند یکیو دیدم، چشماش دیوونم کرد9سال از من کوچیکتر.اختلاف سنی!از دیروز تا الان، صدبار تو ذهنم مرور کردم اتفاقی که بینمون افتاده رواتفاق نبودتقدیر بودکرونا بگیرم،استعلاجی بشمبرم اونجا و باهاش آشنا شم...بعضی وقتا خدا واسه آدم برنامه میچینه ......
ادامه مطلبما را در سایت ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mahedelam بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 0:47